ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان ز مثل زندگی

گلابتون پوست صورتش زير بوسه هاي داغ آيدين مي سوخت و هيچ حس كشش و لذتي در وجودش نداشت ، از اينكه آيدين به حريمش تجاوز كرده بود حس سرشكستي مي كرد . عذاب دروني ش قابل تحمل نبود . وقتي حركتي رو روي لبش حس كرد چشمانش باز شد ، آيدين لب بالايي شو بوسيد و بعد شروع كرد به بوسيدن لب پاييني اش به طوري كه حس مي كرد لبش توسط بوسه هاي حريص آيدين بلعيده مي شه . حس مي كرد چيزي از غرور و شخصيتش باقي نمونده . مي خواست فرياد بزنه ولي صدا از حنجره ش بالا نمي اومد .
آيدين كه هر لحظه طماع تر مي شد با حرص دو طرف صورت او را گرفت و صاف نگه ش داشت ، گلابتون از اينكه مي ديد قدرت هيچ كاري نداره حس انزجار بهش دست داد . سعي كرد با دستان ظريفش هيكل آيدين رو كه روش افتاده بود پس بزنه ، ولي غير ممكن بود . هيچ كاري نمي تونست بكنه . نگاهش به صورت آيدين افتاد در حال بوسيدن گردنش بود . اشكي از گوشه چشمش بين موهاي خرمايي ش چكيد و گم شد . معده ش دوباره به هم پيچيد . دلش مي خواست همون جا بميره . نمي تونست حتي فكر كنه وقتي بخواد پاشو از در خونه ي آيدين بيرون بگذاره بايد چي كار كنه ، مسلماً نمي تونست زندگي كنه ، او نابود شده بود ، روحش همون جا در حال نابود شدن بود . چي مي كرد ؟ از آيدين شكايت مي كرد ؟ آخرش چي ميشد ؟ اونو به عقد آيدين در مي آوردند ؟ با تموم وجود در درونش فرياد زد "نـــــــه !!!!" او ديگه ذره اي اعتماد و علاقه نسبت به آيدين نداشت . چه طور تو روي پدر و مادرش نگاه مي كرد ؟ و دامون ؟ حتي آهو و خاله و شوهر خاله اش و بقيه ؟!!! دوست داشت بميره ...مرگ ...مرگ ...فقط همين در ذهنش مي گنجيد ...بوسه هاي بي پايان آيدين ادامه داشت و او مطمئن نبود كه او مست شده يا نه ، فقط هنوز بوي الكل در مشام و دهانش بعد بوسيدن آيدين جا مونده بود ...آيدين لحظه اي از حركت ايستاد . گلابتون نگاهش كرد با چشم هاي تر ، آيدين لبخندي بهش زد يكبار ديگه گردنش رو بوسيد و بعد دستش سمت يقه لباس او رفت به محض اينكه بلوزش رو گرفت گلابتون دستش رو روي چشم هاش گذاشت و اشك هاش از لا به لاي انگشتاش تو موهاش فرو رفت و صداي هق هقش فضاي اتاق رو شكست ... ***ـ فرزين خواهش مي كنم . ـ آخه عزيزم حالت خوب نيست ، نگاه كن رنگ و روت رفته . ـ مي دونم اما درست نيست منو تا جلوي در برسوني ، يكي ببينه چي ؟ـ خب ببينه ، با دامون كه اون دفعه آشنا شديم ، مي گم بين راه ديدمت ، گفتم ديروقته برسونمت ...آهو با ترديد به رو به رو چشم دوخت . فرزين با نگراني گفت :ـ هنوز گوشي شو جواب نمي ده ؟ آهو آهي كشيد و به صفحه گوشي كه در دستش و در حال شماره گيري بود نگاه كرد و با بغض گفت :ـ نه . فرزين دستش و روي شونه ي آهو گذاشت و گفت : ـ من ميرسونمت بعد مي رم خونه ي آيدين . آهو سريع سمتش برگشت و با چشمايي كه اشك توش حلقه زده بود گفت :ـ پس منم ميام . فرزين به ساعت نگاه كرد و گفت :ـ خانومم ديره ، خانواده ت دل نگران ميشن ....آهو لبش رو گزيد و گفت : هر جا به ذهنم ميرسيد زنگ زدم ....فرزين خودش نگران بود با اين حال به آهو نگاه كرد و گفت :ـ مطمئن باش چيزي نشده . آهو با ناراحتي گفت :ـ از كجا مطمئن باشم ؟ گوشي در دستش ويبره رفت . با عجله به صفحه نگاه كرد . از خونه بود . آرزو مي كرد گلابتون باشه و بپرسه چرا دير كرده يا سرزنشش كنه كه هنوز به خونه برنگشته . دلش بي اندازه تنگ گلابتون شده بود . ولي تماس از خونه ي خودشون بود . با اين حال احتمال داد گلابتون خونه آنها باشه ، دوست داشت اين طور فكر كنه كه گلابتون خونه س . جواب داد ، صداي نگران مادرش در گوشش پيچيد . ـ الو آهو كجايي ؟ داريد چي كار مي كنيد ؟ چرا گوشيت اشغاله ؟ ـ بـ ...ببخشيد مامان ، داشتم با تلفن صحبت مي كردم . ـ ما رو نصفه جون كردي ، الان كجايي ؟ ـ جلوي در خونه ، طوري شده ؟ قلبش منتظر شنيدن خبر شومي بود . ـ در رو باز كردم سريع بياييد ...تماس قطع شد و او به فكر رفت . "بياييد ؟" يعني گلابتون به خونه برنگشته و اونها فكر مي كردند همراه اونه ؟ فرزين ترمز كرد و گفت :ـ چي شد ؟ آهو با صداي گرفته اي گفت :ـ حالا به بقيه چي بگم ؟ فكر مي كنند گلابتون با منه ...فرزين با تعجب گفت :ـ يعني خونه برنگشته ؟ با صدايي كه از ته حنجره اش به زحمت بيرون مي اومد گفت :ـ نـه . !!! فرزين دست او را به آرامي گرفت و گفت : ـ عزيزم هيچي نشده ، اميدوارم اتفاقي نيافتاده باشه ، تو هم اين قيافه رو به خودت نگير كه خانواده رو در جا به سكته مي دي ، نگاه كن ببين رنگ و رو به چهره ت نيست . آهو به چهره ش در آينه بغل نگاه كرد هر چند شب بود اما به وضوح صورتش رنگ پريده مي نمود . با استيصال به فرزين نگاه كرد كه او دستش رو فشرد و گفت :ـ برو بگو بين راه از هم جدا شديد تا اينكه خبري از گلابتون بشه ....باقي حرفاي فرزين رو نمي شنيد ، در فرضيات و افكارش غوطه ور بود . به خودش كه اومد ديد فرزين بوق زده و دور شده . قدم هاي بي رمقش رو به داخل خونه كشيد . مسير حياط براش مثل راه بي پاياني بود ...كسل و خسته و نگران و پر ترش به سمت در رفت . مادرش رو نگران ديد كه در چهارچوب در منتظر او ايستاده ...سرش رو پايين انداخت و آرام سلام گفت . مادرش جواب سلامش رو داد و گفت :ـ گلابتون رفت خونه ؟ برو صداش كن ، مادرش اينا نيستند كليد رو گذاشتن پيش ما ، برو صداش كن پشت در نمونه ، بگو نمي خواد تنها باشه بياد اين طرف ...مادرش پشت سر هم حرف مي زد و او از دروغ هايي كه در افكارش براي تحويل دادن مي بافت قلبش در دهنش اومده بود . رفتن خونه ي عموش اينا ، هر چي هم به گلابتون زنگ زدند كه زودتر بياد يه بار هم گوشي شو بر نداشت ، شما چرا اين همه سر به هوا شديد ؟ تو هم گوشي تو جواب نمي دادي ، دلمون هزار راه رفت ، گفتيم بلايي سرتون اومده ، تا اين وقت شب كجا بوديد ؟ به خدا خاله ت بي خبر كه موند خط و نشون كشيد من آرومش كردم فرستادمش به مهمونيش برسه ، گفتم دارن تعطيلات بعد امتحاناتشون رو خوش مي گذرونند ...آهو سرش رو كمي بالا گرفت و آرام پرسيد :ـ گلابتون مگه هنوز خونه نيومده ؟ با ترس نيم نگاهي به مادرش انداخت كه ديد مادرش با دست به صورتش خودش كوبيد و گفت :ـ خاك عالم ، مگه شما با هم نبوديد ؟ آهو با دلهره نگاهش رو گفت :ـ چرا ولي بين راه از هم جدا شديم . ـ جدا شديد هر كدوم كجا رفتيد ؟آهو حس مي كرد زانو هاش شل شده . نزديك بود بزنه زير گريه . آقاي رادمان كه پشت همسرش ايستاده سكوت كرده بود نزديك رفت دستشو زير چونه ي آهو گرفت ، سرش رو بالا كرد و گفت :ـ ببينم بابا چرا رنگ و روت اين طوريه ؟به چشماي دخترش چشم دوخت و با نگراني پرسيد : چي شده ؟مهرناز خانوم كمي با تعجب او نو نگاه كرد و گفت :ـ ببينم آهو حالت خوبه ؟ آهو ديگه توان ايستادن نداشت . زانو هاش شل شد و جلوي در روي زمين نشست و بغضش شكست و هق هقش اوج گرفت . پدر و مادرش نگاه نگراني با هم رد و بدل كردند بعد كنار او نشستند و سعي كردند آرومش كنند و ازش توضيح بخواهند . مهرناز خانوم ليوان به دست سمتشون رفت كنار آهو كه آقاي رادمان با كف دست پشتش رو ماساژ مي داد نشست و گفت :ـ اينو بخور حالت جا بياد ...آهو دستش رو از روي صورتش خيسش كنار زد چون چيزي از گلوش پايين نمي رفت گفت :ـ چي هست ؟ ـ بخور ...آب قندِ .آقاي رادمان ليوان رو از دستش گرفت و سمت لب آهو گرفت . آهو فقط جرعه اي فرو داد و بعد با اشك هاي روون ليوان رو پس زد . رادمان : آهو نمي خواي بگي چرا گريه مي كني ؟ آهو با شرمندگي دستش رو دوباره حايل صورتش كرد و ميون هق هق و گريه شروع كرد به توضيح دادن :ـ ما ...يه ...يه چيزي خورديم و ....هق هقي كرد و ادامه داد :ـ من ...من مسموم شدم ...با گلابتون ...رَ ...رفتيم بيمارستان ....من ....شرمگين داستاني كه ساخته بود رو تحويل آنها داد :ـ من ...به من سرُم ...زدن ...ديدم گلابتون ...ديدم ...چند ثانيه گريست و ادامه داد : ـ ديدم حوصله ش ...سر ...سر رفته ...يكي يكي ...بهش ...از كشدار شدن حرف هاش خسته شده بود از اون همه دروغي كه پشت سر هم مي گفت ، احساس گناه و شرم و ترس از اتفاقي كه احتمال مي داد براي گلابتون افتاده باشه داشت . پدر و مادرش منتظر نگاهش مي كردند . او دستانش رو روي صورتش گذاشته و اونها رو نمي ديد اما مي دونست منتظر ادامه حرفش هستند . به سختي قانع شد كه حرفش رو ادامه بده :ـ يكي ...يكي بهش زنگ زد و ...آب دهنش رو قورت داد ، نفسي تازه كرد و گفت :ـ ميگفت ...ميگفت زودتر بريم ...من ...من ديدم سرُمم طول ميكشه ...گفتم ...گفتم بهش بره منم كارم تموم ...شد ...بعد خودم ...ميام خونه . با شرمندگي دستان خيسش رو از روي صورت پايين آورد هر چند خجالتزده بود اما نگاهي به آن دو انداخت و گفت :ـ من ...من سرُمم تموم شد ...برگشتم خو...خونه ...با شك و ترديد به پدر و مادرش نگاه كرد . آقاي رادمان از دست كه روي شونه ي آهو بود فشاري به شونه ش آورد و گفت :ـ آهو مي دوني كي بهش زنگ زده بود ؟ با حس گناه گفت :ـ نه . مهرناز : آهو گلابتون تو رو تنها نمي گذاشت ، اون كي بود كه زنگ زد و اون عجله داشت بره ؟ آهو لبش رو گزيد تا از ريزش دوباره اشك هاش جلو گيري كنه ، پاهاش خواب رفته بود اما حتي تكوني نخورد . نگاه پدرش معذبش مي كرد .رادمان : يعني اخيراً گلابتون چيزي بهت نگفته ؟ يا خودت متوجه مورد مشكوكي نشدي ؟ ...يعني ...حرفش را كمي به تاخير انداخت و ادامه داد :ـ يعني منظورم اينه اون شخصي كه بهش زنگ زد پسر نبود ؟ آهو نمي دونست چي بگه ؟ تصميم گرفت بگه نمي دونم . او كه هنوز از هيچي مطمئن نبود ، بي گناه نگاهشون كرد و گفت : ـ نمي دونم .مهرناز خانوم با تعجب گفت :ـ نمي دوني ؟!! يعني ...يعني اينكه تو هم فكر مي كني يا شك كردي اون به ديدن پسري رفته ؟ به صورتش زد و گفت : واي بدبخت شديم ، تا حالا هم برنگشته ، گوشيش رو هم جواب نمي ده ، ساعت يازده و ده دقيقه شبه . رادمان آهي كشيد و با ملايمت گفت :ـ آهو جان بيشتر فكر كن ، اگر گلابتون با كسي قرار مي گذاشت حتماً با تو هم راجع بهش حرف مي زد ، دخترم فكر نكن چيزي رو پنهون كنه مشكلي حل ميشه يا اينكه گلابتون بر مي گرده ازت تشكر مي كنه كه راز دار خوبي بودي ...نگاهي به نگاه ترسيده ي غمگين آهو انداخت و گفت :ـ بابا جون چيزي هست به ما بگو . آهو باز لبش رو گزيد تا اشك هاش بي مهابا نريزه ، چي مي گفت ؟ حقيقت رو مي گفت ؟ تموم حرفايي كه زده رو پس مي گرفت ؟چشم هاي گريونش منتظر بود ، پدر و مادرش رفته بودند دنبال گلابتون و اونو مجبور كردند خونه بمونه تا اگر گلابتون برگشت كسي باشه . منتظر زنگ فرزين بود . وقتي ديد خودش زنگ نزد ، آهو بارها شماره ش رو گرفت و پيغام "در دسترس نميباشد" كلافه اش كرد . خاله اش سه بار زنگ زده و از گلابتون خبر گرفته و او مجبوراً گفته كه خوابه ، اون قدر جرات و جسارت نداشت كه حامل خبر بد باشه . خسته روي مبل نشست كه گوشيش زنگ خورد . فرزين بود . سريع جواب داد . ـ سلام . با لحن عجولانه اي گفت : ـ چي شد فرزين چه خبر ؟ ـ عزيزم آروم باش . ـ خواهش مي كنم بگو چي شد ؟ ـ گلابتون برنگشته هنوز ؟آهو وا رفت با صداي خفه اي پرسيد :ـ مگه پيش آيدين نبود ؟ فرزين نفس عميقي كشيد و گفت :ـ رفتم تنها رو مبل نشسته و داشت سيگار مي كشيد . آهو با بغض گفت :ـ ازش درباره ي گلابتون پرسيدي ؟ ـ آره . آهو عصبي گفت :ـ اون آشغال داره دروغ ميگه ، چه ...چه بلايي سرش آورد ؟ و با بغض اسم گلابتون رو تكرار كرد . ـ آهو ...آهو جان ، آيدين كه انكار نكرد ، گفت قرار داشتن ، گلابتون هم اونجا بوده و بعداً رفته .آهو دست از گريه كشيد و گفت :ـ يعني ...يعني بلايي سر..بلايي سر گلاب نيومده ؟ ـ فكر نكنم . آهو دوباره عصبي شد و گفت :ـ نخير ، دوستتون ما رو احمق فرض كرده ، پس گلاب كوش ؟ اگه سالم و سلامت بود ....ـ آهو جان اين قدر حرص نخور ...ـ چي مي گي ؟ مگه ميشه ؟ ساعت يك ربع به دوازده شبه ...ـ مي دونم اما ...حس كرد صدايي از بيرون به گوشش مي خوره گفت :ـ هيس ...ـ چي ؟ـ چند لحظه چيزي نگو ...صداي قدم هاي تندي رو روي علف ها ميشنيد . اشتباه نمي كرد . يكي داشت تو حياط مي دويد . سمت پنجره دويد . گلابتون بود كه سمت خونه مي دويد . با تعجب نگاهش كرد كه وقتي رسيد دستگيره رو محكم بالا پايين مي كشيد ، در قفل بود و او باز اين كار رو ادامه مي داد ، انگار تعادل نداشت . ـ آهو چه خبرِ اونجا ؟آهو بدون اينكه نگاه تعجب زده شو از گلابتون بگيره گفت :ـ فرزين بعداً بهت زنگ مي زنم . ـ خبري شده ؟ از پنجره كنار رفت و با صدايي مرتعش گفت :ـ آره ...آره الان گلابتون اومده . ـ خب خدا رو شكر . آهو همون طور كه سمت اپن مي رفت تا كليد خونه گلابتون رو برداره گفت :ـ اميدوارم همين جا ختم به خير بشه ، حالش كه مساعد نشون نمي ده ، اون آشغال چه بلايي ...فرزين اون رو دعوت به آرامش كرد و آهو بعد برداشتن كليد خداحافظي كرد و فرزين گفت كه اونو در جريان بگذاره . آهو سمت حياط دويد . گلابتون ديگه پشت در نبود . با تعجب اطراف حياط چشم گردوند . اون قدر هر گوشه كناري رو سرك كشيد كه به نفس نفس زدن افتاد . آخر سر سمت خونه دويد و با كليد در رو باز كرد ، صداي هق هق اونو سمت اتاق گلابتون كشوند . در رو باز كرد ، گلابتون تو تاريكي روي زمين نشسته و در حالي كه دستش رو حايل صورتش كرده هق هق مي كرد . آهو به پنجره باز اتاقش نگاه كرد بعد كليد از دستش افتاد و صدا داد . لحظه اي صداي هق هق گم شد و گلابتون دستش رو پايين كشيد و به او نگاه كرد بعد دوباره سمفوني هق هقش راه افتاد . آهو سمتش دويد ، كنارش نشست ، بغلش كرد و گفت :ـ گلابتون ، گلابم چته ؟ ...چت شده ؟ گلابتون بي وقفه هق هق مي كرد . تا جايي كه اشك هاي آهو هم سرازير شد . ـ گلاب ...به من بگو ...اون ...اون چه بلايي سرت آورد ؟ گلابتون به آرامي آغوش او را پس زد و بلند شد . آهو هم با او بلند شد و چراغ هاي اتاقش رو زد . گلابتون جلوي آينه ايستاد . با ديدن خودش فرو ريخت و اشك هاش پر بهانه تر باريد ...كم كم نزديك آينه رفت . ديگه خودش رو تو آينه نمي ديد ، يه دختر شكسته و پژمرده ،او مرده بود ...با اين افكار زانو هاش لرزيد و دوباره نقش زمين شد . آهو سمتش رفت و شونه هاشو كه از هق هق مي لرزيد شروع كرد به ماساژ دادن ...بعد دقايقي كه گلابتون آروم شد آهو رو به روش نشست و سعي كرد به وارسي او حتي گردن و دست هاشو چك كرد ، آيدين با اينكه بوسه دهنده قهاري بود اما باز لب پاييني گلابتون كمي ورم داشت . آهو چونه شو بالا گرفت و گفت :ـ گلاب خوبي ؟ جوابم رو بده . گلابتون دست او رو گرفت و با بغضي كه نفس كشيدنش رو سخت كرده بود و كلمات رو در حنجره ش مي لرزوند گفت :ـ نه ...نه ...خوب نيستم ....ـ معلومه ، رنگت پريده ...با شك و ترديد نگاهش كرد ، حرفي كه از بيانش مي ترسيد رو به ناچار پرسيد :ـ پيش آيدين بودي ؟ ...اذيتت كرد ؟ اون بهت دست درازي كرد . گلابتون نگاه بي فروغش رو به او انداخت و زد زير گريه . آهو ناباور نگاهش كرد و خشكش زد . دستاش توسط دست هاي گلابتون كه تو حال خودش نبود فشرده مي شد و درد مي گرفت. صداي باز شدن در حياط كه اومد . آهو بلند شد و گفت : ـ يا مامان و باباي منن يا خاله اينا . گلابتون با ترس به در نگاه كرد . دوست داشت بميره . آهو اشك هاشو پاك كرد و كنارش نشست و حرفايي كه خودش به خانواده اش گفته بود رو شرح داد ولي گلابتون عميقاً گوش نمي داد ، برايش هيچ چيز اهميتي نداشت . دوست داشت بميره . رادمان : در خونه شون بازه ، بيا اينجا خانوم . مهرناز : شكر خدا برگشته ؟ رادمان : چرا آهو بهمون خبر نداد . همون موقع در اتاق باز شد ، آهو ايستاد و گفت :ـ ببخشيد يادم رفت اطلاع بدم . آن دو به گلابتون كه نگاهش رو به زانو هاي خميده ش دوخته بود انداختند بعد به صورت خيس از اشك آهو . مهرناز : گلابتون ، دختر سرت رو بالا بگير ببينمت ...كنارش رفت ، نشست و دست هاي يخ زده شو در دست گرفت .ـ دختر چه اتفاقي افتاد ؟ سرش رو در سينه اش فشرد و گفت : ـ خاله جون چت شده ؟ گلابتون مثل مجسمه سرد و ساكت در آغوشش افتاده و حتي اشك هم نمي ريخت . ***آهو پشت در اتاق ايستاده بود كه نازيلا خانوم اومد بيرون و در رو بست . ـ چي شد خاله ؟ ـ خوابيد . ـ چيزي نگفت ؟ نازيلا خانوم نگاهي به او انداخت ، آهو معذب شد و سرش رو پايين انداخت .نازيلا : فقط بي صدا اشك ريخت . آهو در افكارش پرسه مي زد . پس اگه گلابتون سالم بود ...آهو از بي نتيجه موندن افكارش بيزار بود . نتيجه گرفت كه آيدين قصد تعرض به گلابتون رو داشته و گلابتون طوري خودش رو از او دور كرده ولي بعد چند ساعت تاخير به خونه برگشته بود . حدس مي زد بهم ريختن گلابتون هم براي رفتار آيدين باشه . هنوز تو فكر بود كه دامون از روي مبل بلند شد عصبي سمت آهو رفت بازوي او را كشيد و گفت : ـ آهو با تو ام ، محاله تو ندوني ...صداش بالا رفت :ـ آدرس اون عوضي رو بده ...نازيلا خانوم دامون رو از او جدا كرد و گلابتون يقه ي لباسش رو كه بر اثر كشيده شدن پايين اومده جمع و جور كرد . نازيلا : آهو رو چي كار داري ؟ دامون عصبي موهاشو به سمت عقب كشيد و گفت :ـ تو ميدوني ...آهو با صداي لرزوني گفت :ـ نمي دونم ...قسم مي خورم ...نمي دونم ...او واقعاً آدرس خونه ي آيدين رو نمي دونست ولي مي تونست از فرزين بگيره . اما خاله اش ازش درباره ي آدرس اون پسر يعني آيدين نپرسيده بود حتي شوهر خاله ش و نتيجه مي گرفت دادن آدرس به دامون كه غيرتي و عصبي شده فايده اي نداره . با بغض گفت :ـ فكر مي كني من چيزي رو پنهون مي كنم ؟ ...اون وقت چرا ؟ دامون انگشتش رو با تهديد تكون داد و گفت :ـ تو آدرسش رو نمي دوني ديگه ؟ آهو بغضش رو فرو برد و گفت : نه نمي دونم . نازيلا : دامون برو بشين سر جات . دامون عصبي خودش رو روي مبل انداخت و نازيلا خانوم قرصي با يه ليوان آب سر كشيد و گفت :ـ آهو خاله ، مرسي كه اومدي ، من سرم درد مي كنه ، دارم ميرم استراحت كنم ، گلابتون هم خوابه ، اگه مي خواي برو . آهو سرش رو پايين انداخت خيلي آروم "چشم " گفت و سمت در رفت . داشت به اين فكر مي كرد كه حالا همه فكر ميكنند فقط يه مزاحمت از طرف يه پسر براي گلابتون بود ، آخر و عاقبش چي ميشه ؟ تا كي قضيه پنهون مي مونه ؟ دامون اگه بدونه گلابتون با پاي خودش به خونه ي اون پسر رفته چي مي كرد ؟ مسيرش رو از خونه جدا كرد و سمت باغ رفت ، پشت درختچه اي لبه ي باغچه نشست و شروع كرد به گريه كردن . ***گلابتون شرايط روحي مناسبي نداشت ، فقط به بهانه دوا و دكتر بيرون مي رفت وگرنه دربست تو اتاقش مي نشست به نقطه ي نامعلومي زل مي زد و فكر مي كرد . حتي با آهو هم حرف نمي زد و درد و دل نمي كرد ، اما يك روز به سكوتش خاتمه داد و اون چه كه بر سرش اومده رو تعريف كرد . كلمه كلمه به زبون آوردن زجري كه كشيده بود برايش سخت بود . از بوسيده شدن توسط آيدين و از حرفا و توهين هاي بي پرده ش ...وقتي مرور مي كرد انگار داشت اون زجر دوباره براش تكرار مي شد .آيدين دستش رو سمت يقه ي او برده بود كه صداي هق هقش بالا رفت . اون قدر بلند گريه مي كرد كه آيدين دست از كار كشيد ، يقه شو ول كرد ، روي تخت كنارش نشست و پرسيد :"چته گلابتون " گلابتون كه همه چيز رو پايان خط مي ديد بدون هيچ حرفي به گريستن ادامه داد . آيدين از شنيدن صداي گريه هاي او كلافه شده و دستاشو گرفته و از روي صورتش برداشته بود . گلابتون يك ريز گريه مي كرد و چشم هاشو مي بست كه نگاهش به آيدين نيافته ، به حقيقت تلخي كه ذره ذره در باورش تزريق مي شد . آيدين كمي در سكوت به اشك هاي او چشم دوخت بعد به آرامي صورتش رو نوازش كرد و اشك هاشو گرفت . اون قدر ملايم به نوازشش ادامه داد كه كم كم اشك هاي گلابتون يكي در ميون فرو مي افتاد و چشم هاشو باز كرده بود و سعي داشت باز نگه داره ، اون قدر گريه كرده كه مژه هاي خيسش سنگين شده بود . آيدين با انگشت شست گونه شو نوازش كرد و آروم پرسيد ـ نمي خواي با من باشي ؟گلابتون هر چند كه حدس مي زد جواب دادنش هم هيچ اميدوار كننده نيست اما با قاطعيت گفت :ـ نه . در كمال ناباوري ديد آيدين دستش رو گرفت ، نيم خيزش كرد بعد نشوندش و گفت :ـ اگه نمي خواي مجبورت نمي كنم ، من تا به حال كسي رو مجبور به اين كار نكردم ، همه خودشون مي خواستند ، ولي تو ...نگاهش رو از گلابتون گرفت و گفت : ـ بلند شو برو .گلابتون باورش نمي شد . ضربان تازه اي در وجودش مي زد . نا باور به آيدين كه رو گرفته چشم دوخته بود كه آيدين برگشت زيبايي وسوسه كننده شو از نظر گذروند بعد با اخم بلند شد ، كنار تخت ايستاد و با تحكم گفت :ـ سريع بلند شو برو تا نظرم عوض نشده . گلابتون هر چند بي رمق بود اما سريع از تخت پايين اومد و مانتو و شالش رو برداشته و خودش رو از اون اتاق بيرون انداخته بود بعد برداشتن كيف و موبايلش با عجله ساختمون رو ترك كرده و آيدين با اخم رفتنش رو نگاه مي كرد و به سيگارش پك مي زد . گلابتون ساعت ها تو خيابون ها چرخيده و به اونچه كه گذشته بود فكر ميكرد . خدا رو شكر مي كرد كه آيدين دربرابر گريه هاش نرم شده و او را رها كرده بود . براش مثل معجزه مي موند اما با اين حال ضربه بدي رو تجربه كرده بود . تجربه ي تلخش روحش رو عذاب مي داد . ساعت ها در كوچه و خيابون ها حيرون اشك مي ريخت و به كنايه و متلك و حرف هاي عابرين توجه نمي كرد ...هر چند مورد تعرض آيدين قرار نگرفت ولي تا همون جا هم براش كافي بود . ضربه روحي بدي بود . گلابتون نمي تونست زير نگاه هاي بيگانه ي خانواده ش آروم باشه ، شايد به خودش تلقين مي كرد ، هر چه كه بود حس مي كرد با شك و ترديد نگاهش مي كنند . به خاطر همين تصميم گرفت موضوع رو با مادرش در ميون بگذاره . مي دونست همه منتظر دونستن جزئيات اتفاق اون روز هستند . جز آهو كسي نمي دونست ولي وقتي تصميم گرفت به مادرش بگه قسمش داد كه پيش خودشون بمونه ، نمي خواست پدرش يا حتي دامون بدونن او با پسري رابطه ي دوستانه داشته و دعوتش رو براي خونه اش رفتن قبول كرده و از همه بدتر اون پسر شخصي نبوده كه انتظارش مي رفت . صحبت با مادرش هيچ سودي نداشت جز سبك شدن . حالا مي دونست حداقل نگاه مادرش بيگانه نيست . ولي اون قدر سبك نشده بود كه بخواد به جلد قبلي اش برگرده . حس مي كرد ديگه گلابتون مرده ، همون جا در خونه ي آيدين و حالا او يه دختر پژمرده بود كه در اتاقش كز مي كرد و اصرار هاي ديگران براي شاد كردنش بي اثر مي موند . هميشه به اين فكر مي كرد اگر آيدين ضربه ي جسمي به او مي زد چه مي شد ؟ وقتي اين افكار به ذهنش چنگ مي زد تنها چيزي كه مي تونست تصور كنه اينه كه بعد اون هرگز اجازه نمي داد نفس از قاب سينه ش رها شه ، بي شك خودش رو مي كشت . حتي تصورش هم كشنده بود . او براي همان بوسيده شدن ها داشت سخت تاوان مي داد . گاهي شبها يا هر وقت به خواب مي رفت كابوس هاي گوناگون مي ديد و گاهي هم در بيداري از به ياد آوري اون روز و تصوير نزديك آيدين به خودش ، حالت روان گسيختي بهش دست مي داد . چشم و صورتش رو با دستش مي پوشوند و گاهي از پررنگ و پررنگ تر شدن آن خاطره ، از وحشت جيغ مي كشيد ...جيغ مي كشيد تا خاطره در ذهنش محو و محو تر شه ....در نتيجه فرياد هاش خانواده اش به اتاقش هجوم مي بردند و سعي در آرام كردنش داشتند . گاهي هم به كمك قرص هاي آرامش بخش ، به خواب مصنوعي مي رفت .تنها راه چاره خانواده اش تحمل وضعيت و مراجعه به روانپزشك بود كه بهشون اميد بهبودي مي داد اما به شرط صرف زمان . *** ـ جانم ؟ ـ خيلي خري آهو . ـ خر خودتي دختر ، خب مي گم جانم . ـ دو ساعته پشت تلفن دارم اسمت رو داد ميزنم . ـ خب چي مي گفتي ؟ ـ مرض چي مي گفتي ؟ حواست كجاست ؟ آهو خنديد و گفت :ـ عسل جون بايد بگم برنا ادبت كنه ها ، چه بي ادب شدي . ـ اون وقت كي تو رو ادب كنه ؟ آهو ياد فرزين افتاد . لبخندي زد و گفت :ـ من نيازي ندارم ، ادبم تكميله ...ـ اونم تو ؟؟؟!!!آهو خنده كنان گفت : ـ ساعت چنده برنا سر كارت گذاشته ؟ ـ برو گمشو . حالا يه ساعت ديگه مياد دنبالم . آهو باز خنديد و گفت :ـ خوش مي گذره تاهل ؟ ـ آره بابا ، پيش خودمون بمونه ها ، پسر خاله ت خيلي توپه ....ـ تو گلوت گير نكنه يه بار .ـ ديگه پررو شدي ، خودم ازش سر ترم . ـ ببين زن و شوهري اين حرفا رو نداره كه . ـ راست ميگي ها ، اونم پيش غريبه . آهو از پشت خط فرياد زد : غريبه رو بهت نشون مي دم .صداي خنده عسل تو گوشش پيچيد . آهو هم باهاش خنديد و گفت :ـ رو آب بخندي . ـ تو هم زير آب بخندي كه خفه شي . باز خنديدند و عسل كمي او طرف خط پچ پچ كرد كه آهو گفت :ـ با كي حرف ميزني ؟ ـ هيچكي ، عطاس ، سلام ميرسونه ...ـ سلام منم برسون . ـ okبعد رو به عطا كه سمت اتاقش مي رفت گفت : ـ آهو سلام ميرسونه . و بعد دوباره گوشي رو سمت گوشش گرفت و مشغول صحبت با آهو شد . آهو گفت :ـ به عطا بگو خجالت بكشه .ـ چرا ؟ ـ تو داري عروسي مي كني ميري سر خونه زندگيت ، عطا ازت بزرگ تره و مونده پس معركه . عسل با نمك خنديد و گفت : تو نمي خواد نگران اين باشي .آهو با كنجكاوي گفت : چرا خبريه مگه ؟ ـ آره حدس بزن با كي ؟ ـ كي ؟ ـ خب خودت مخت رو به كار بگير . ـ جون عسل كنجكاوم مخم كار نمي كنم . عطا هم بعله و ما بي خبريم ؟ عسل با خنده ي ريزي گفت :ـ حالا كه جدي نشده . ـ با كي بالاخره ؟ دق مي دي ها عسل .ـ متين . آهو جيغ آرومي كشيد و در حالي كه چشم هاش از تعجب گرد شده بود ، گفت : دروغ مي گي !!!؟ عسل با شيطنت گفت : نه جون آهو ...و با صداي آروم تري گفت : تازه با هم جفت شدن ولي عطا ميگه بعد دوستي باهاش خيلي از متين خوشش اومده . ـ نه بابا !!! خب متين خيلي دختر گليه ، ولي چيزه ...ـ چي ؟ ـ بيخيال هيچي . ـ گمشو آهو بگو ،من خوشم نمياد حرف رو نيمه كاره مي گذارن .آهو گوشي رو كه كنار گوشش عرق كرده بود به گوش ديگه منتقل كرد و گفت :ـ شنيده بودم ترنم داداشت رو دوست داره كه ، پيش خودمون باشه ها . عسل بدون اينكه يكه بخوره و شوكه بشه گفت :ـ آره بابا ، خيلي خودشون ضايع كرده بود اما اگه عطا با ترنم جفت ميشد من رابطه شون رو قيچي ميكردم .ـ چرا ؟ ـ اوووووووم ...خب زياد خوشم نمياد ازش ، لوسه ، متين ولي گله . ـ اوه پس شانس آوردي عطا درست انتخاب كرد وگرنه خواهر شوهر بازيت گل مي كرد ها . ـ خب جوجه رو آخر پاييز مي شمارند ، ببينيم اين متين خانوم چي از آب در مياد .ـ نه مثل اينكه تو كلاً دلت مي خواد نقش خواهر شوهري بازي كني ...صداي زنگ در كه بلند شد عسل گفت :ـ بذار ببينم كيه ؟ بعد كمي مكث و جواب دادن آيفون توسط عسل ، گفت :ـ برنا اومد .ـ تو كه گفتي يه ساعت ديگه ؟!!!ـ نمي دونم منم بي خبرم ، زودتر اومد . ـ خب پس برو .ـ نه ، نگران نباش ، داره مياد بالا . ـ نه خب تا تو آماده بشي و باقي كارا طول ميكشه ، برو به كارات برس ، بهتون هم خوش بگذره . عسل بعد تشكر قطع كرد . آهو جلوي آينه دستي به موهاش كشيد و بعد به طبقه پايين رفت و رو به مادرش كه در اتاق خوابش بود با صداي بلند اعلام كرد كه به ديدن گلابتون ميره . تو حياط كه رسيد گوشي در دستش ويبره رفت . نگاهي به صفحه انداخت و با لبخند جواب داد .ـ الو سلام . ـ سلام ، خانوم پر حرف چرا گوشيت اشغاله ؟ ـ ديگه از عزيزم و جانم شدم خانوم پرحرف ؟ فرزين بلند قهقهه زد و گفت : ـ تو كه هميشه عزيزمي ...ـ خوبه خوبه ...ـ خب دلم برات تنگ شده بود ، نمي گي دو دقيقه گوشي رو بگذاري پايين ...ـ بوق خورد ، فهميدم پشت خطي دارم ، ببخش ...ـ حالا با كي صحبت مي كردي ؟ ـ با عسل . ـ حرفاتون زنونه بود يا نه منم مي تونم در جريان باشم .آهو تك خنده اي كرد و گفت : نه بابا حرف خاصي نمي زديم . احوالپرسي .ـ الان در چه حالي ؟ ـ دارم ميرم به گلاب سر بزنم . ـ بهتره ؟ ـ آره خوبه . ـ آهو فردا بايد بيايي ببينمت . ـ فردا ؟ ـ آره . ـ نمي شه .ـ نه ديگه خانومي ، عجله ايه ، بايد حتماً ببينمت . ـ آخه فردا خونه ي برنا اينا جمعيم ...ـ تو نرو ...ـ آخه نمي شه ، به چه بهونه اي ، در ثاني درسا كوچولو هم مياد ، مي خوام ببينمش . فرزين پوفي كشيد و گفت : فقط چند دقيقه ، نه نيار ...جلوي در خونه ي گلابتون كه رسيد گفت : ـ تا شب باهات تماس بگيرم ، من دارم ميرم خونه خاله . و بعد يه خداحافظي كوتاه گوشي رو در جيب شلوارش گذاشت و وارد شد . ـ سلام بر خاله گلم . نازيلا : سلام آهو جون . جلو رفت روبوسي كرد . ـ خوبي خاله ؟ ـ مرسي عزيزم . ـ تنهاييد ؟ ـ آره ديگه با گلابتون ...آهو به در بسته اتاق گلابتون نگاه كرد و گفت :ـ بريد پيش مامانم ، حوصله تون سر رفت ، من پيش گلاب مي مونم . نازيلا خانوم موافقت كرد و رفت تا لباسش رو عوض كنه . آهو هم بعد تقه اي كه به در زد ، وارد اتاق گلابتون شد . لبخند كشداري زد و گفت :ـ سلام ، مزاحم نمي خواهي ؟ گلابتون همون طور كه روي تخت نشسته و زانوهاشو بغل كرده بود نگاه بي تفاوتي به او انداخت و چيزي نگفت . آهو در رو باز گذاشت و گفت : ـ چه طور تو اين چهارديواري مي موني ؟ من اصلاً نمي تونم يه روز كامل تو اتاقم باشم . گلابتون بي توجه به حرف هاي او چونه شو روي زانو اش مي كشيد . آهو روي تخت نشست . صداي بسته شدن در سالن به گوش هر دو خورد . در حالي كه پاهاشو جمع مي كرد گفت : ـ گلاب بيا يه برنامه براي تعطيلاتمون بريزيم ديگه . هان ؟گلابتون نگاه مكث داري به او انداخت . آهو دلش تنگ شده بود بابت گلاب صدا كردنش سرزنش بشه . آهي كشيد . دست هاي اونو كه دور زانو هاش قفل بود گرفت ، با مهربوني نگاهش كرد و گفت :ـ عزيزم چرا اين قدر خودخوري مي كني ؟ گلابتون سمت چپ صورتشو روي زانو خوابوند و نگاهش رو ديوار سمت راست ، به ساعت ديواري خيره موند ...آهو كمي دستش رو فشرد و با لحن ملايمي گفت :ـ چيزي نمي خواي بگي ؟ گلابتون بدون اينكه صورتشو از روي زانو يا نگاهش رو از ساعت بگيره دست هاي اونو پس زد و گفت : ـ حوصله ندارم آهو ، پاشو برو .آهو خودش رو كمي نزديك تر كرد و گفت : خب عزيزم منم خودم رو تو اتاقم زندوني كنم كم حوصله ميشم . و مصرانه دوباره مچ دستهاي اونو گرفت . قطره اشكي كه گوشه چشم گلابتون جمع شده بود از روي بيني اش سر خورد و رو زانوش چكيد . برخلاف تصورش آهو متوجه اشك ريختش شد ، رد اشكش رو زدود بعد با يه دست اونو در آغوش گرفت و گفت :ـ عزيزم همه چي تموم شده ، غم نخور . *** بعد شام به پدر و مادرش شب به خير گفت و پله ها رو بالا رفت . برق رو خاموش كرد ، خودشو رو تخت انداخته بود كه گوشيش ويبره رفت . سريع گوشي شو برداشت و رفت زير ملحفه ، كش و قوسي اومد و جواب داد . به صداش كمي چاشني خستگي و خواب آلودگي داد . ـ بله ؟ فرزين با تعجب گفت :ـ خوابيدي ؟ ـ هي ، تقريباً . دارم ميخوابم . ـ مگه نگفتي تا شب باهام حرف ميزني ؟ چرا تماس نگرفتي ؟ ـ ببخش ، يادم رفت . فرزين با تعجب گفت : عجب ! يادت رفت ...آهو آروم خنديد و گفت : نه يادم نرفت . يعني يادم رفت زنگ بزنم اما الان يادم بود ، يعني قبل خواب مي خواستم اس بدم كه بگم صحب حرف بزنيم ...ـ بسه تنبل خانوم ، نمي خواد بخوابي ...آهو در حالي كه سعي داشت خميازه شو فرو بخوره گفت : ـ نه خوابم نمياد ، فقط شايد مامان اينا بيان بالا . ـ من اين حرفا حاليم نيست ، چشمم روشن فراموش كار هم شدي ؟ آهو خنديد و گفت : حالا چي بگم كه دلخور نباشي ؟ ـ فردا بيا سر قرار . آهو با اخم و اعتراض گفت : ـ ميدوني كه نميشه .ـ يعني نمي خواي بيايي منو ببيني ؟ ـ ميخوام اما نميشه ، بايد برم مهموني . گفتم كه . ـ باشه خيلي خب . ـ فرزين ...الو ...فرزين ...ـ چيه ؟ قطع نكردم . ـ چه اصراريه ؟ خب بگذار براي دوشنبه ، قول ميدم بيام . ـ نميشه ، آخه من فردا غروب با بچه ها راه مي افتم ميرم براي چالوس ...آهو با تعجب گفت : چي ؟ با كدوم بچه ها ؟ ـ برو بچ ، رفيق ها ، تو نمي شناسي ، خواستم قبل رفتن هم رو ببينيم ولي خب تو وقت نداري ، عزيزم پس از همين جا ازت خداحافظي مي كنم ، تا يكي دو هفته چالوس هستيم . آهو لب برچيد . انتظار نداشت يكدفعه فرزين خبر رفتن سفر چند هفته اي شو بده . ـ هنوزم نميايي سر قرار ؟ آهو تمايل داشت بره اما جوانب امر رو در نظر گرفت ديد اصلاً نمي تونه بهانه اي بتراشه ، مخصوصاً بعد اتفاقي كه براي گلابتون افتاده بود خانواده اش بيشتر مواظبش بودند ، حتي اگه بيرون مي خواست بره و دامون تو حياط مي ديدش كلي سوال پيچش مي كرد كه كجا داره ميره و كي بر مي گرده و اين قبيل نگراني ها ...ـ نه نمي تونم بيام ، هيچ بهونه اي جور نمي شه . اونم روز مهموني .ـ پس از راه دور ميبوسمت و خداحافظي مي كنم ، واقعاً دلم برات تنگ ميشه . آهو باورش نميشد كه بغض كرده . بعد مكثي كه سعي داشت با بغضش كنار بياد گفت :ـ منم دلم تنگ ميشه .ـ قربون دل خانومم بشم كه تنگ ميشه .با همون بغض گفت :ـ زود برگرديا ...فرزين لبخندي زد و گفت : چشم ، سوغاتي هم ميارم . هر چند دو قطره اشك رو گونه هاش روون شده بود اما از لحن و حرفش بين اشك خنديد و گفت : كي سوغاتي خواست ؟ـ تو هم نخواي وظيفه س . آهو آه بي صدايي از ريه بيرون داد و گفت : پس فردا ميري ؟ فرزين بعد مكثي گفت : آره ، خيلي خيلي مواظب خودت باش ، من نيستم ها ، به جاي من بايد مواظب خودت باشي . اشك هاي دلتنگي آهو روي گونه هاش تكرار شد . از هر دو طرف سكوت شد . فرزين منتظر خداحافظي آهو بود وقتي انتظارش طول كشيد خودش خواست دوباره خداحافظي كنه كه صداي نفس هاي نامنظمي به گوشش خورد و مجبور شد بپرسه : ـ آهو گريه مي كني ؟ دروغ آشكاري گفت :ـ نه . ـ نه ؟!!!آهو بيني شو بالا كشيد و گفت : يعني آره . فرزين لبخندي زد و گفت : يعني باور كنم به خاطر منه ؟ آهو با كف دست اشك هاشو زدود و گفت : ـ پس نصفه شبي براي كي ...حرفش رو نيمه كاره گذاشت . داشت فكر مي كرد كه اواخر با فرزين خيلي صميمي شده بود و كم تر ازش خجالت مي كشيد كه صداي فرزين از افكار بيرونش كشيد :ـ گفتم شايد تو چشمت چيزي رفته و گريه مي كني ؟ آهو دوباره اشك هاي فرو ريخته شو با كف دست زدود بعد لبخندي زد و گفت :ـ زيادم دلم تنگ نمي شه .فرزين خنديد و گفت : مشخصه .آهو براي خودش لبخند زد و فرزين گفت : ـ آهو جون بي تعارف و رودربايستي ، اگر ميايي كه قدمت رو چشمم . آهو لحظه اي يكه خورد و حالت تدافعي گفت :ـ چي ؟ كجا بيام ؟ ـ چالوس ديگه ، خانوم رفقام هم هستند ، تك و تنها نمي موني ...با شيطنت و شوخي اضافه كرد :ـ البته تا من باشم كه هرگز تنها نمي موني . آهو سكوت كرده و سعي داشت پيشنهادش رو هضم كنه . ـ بي شوخي ميگم ها ، اگر ميايي آمادگي نمي خواد فقط چمدونت رو ببند . هر چند آهو بهانه اي پيش خانواده اش براي اين سفر نداشت اما لحظاتي به وسوسه افكارش بها داد . داشت فكر مي كرد اگر با فرزين و دوستاش به چالوس مي رفت حتماً خوش مي گذشت ، دلش لك زده بود براي يه سفر . اما زود تلنگري حباب افكارش رو تركوند . گلاب آينه ي عبرتش بود . اون هم چوب يه اعتماد كاذب رو خورد . اونم مطمئن بود . نيمه ي ديگر درونش اونو وسوسه مي كرد و مي گفت فرزين به اندازه ي كافي قابل اعتماد هست . باز خواست به رويا هاش مجال بده كه فرزين گفت :ـ چي شد داري فكر مي كني ؟ آهو نيمه وسوسه گر وجودشو كه وجدانش رو براي عدم اعتماد به فرزين درگير كرده بود ، اين طور قانع كرد او به فرزين اعتماد داره اما خانواده اش به او اجازه رفتن به چنين سفري رو به تنهايي نمي دن . باز صداي فرزين به گوشش خورد . صدايي كه هر چه فكر كرد پي نبرد كي اين قدر بهش عادت كرده ؟ ـ عزيزم چي شد ؟ بعد مكثي شروع كرد به جواب دادن ، جوابي كه هنوز نا مطمئن بود و هنوز ميل دروني اش به تجربه چنين سفري وسوسه اش مي كرد .ـ يه پيشنهاد هايي ميدي كه خودت هم ميدوني عملي نيست . ـ چرا ؟ به هر حال هر چيزي يه راه حلي داره ، يعني يه بهانه نمي توني جور كني ؟ ـ نه . ! نه گفتن قاطعانه ش از شجاعتش نبود ، از ترس بود . او به جاي شجاع بودن بيشتر ترسو بود . نمي تونست كاملاً مطمئن باشه ، مثل گلابتون . اون قدر مطمئن كه شكست بخوره . طاقت شكستن رو نداشت . نه گفت تا باور هاش دست نخورده بمونه ، تا ترسش نجاتش بده . شايد همه ي ترس ها زايده خيال دخترانه و الگوي تجربه تلخ دخترخاله اش بود . اما اون شب قاطعانه نه گفت . *** ـ گلاب خواهش ميكنم بلند شو ، حوصله م سر رفت . گلابتون چشمان تب آلودش رو بست و پيشوني شو با نوك انگشت هاش ماليد . آهو لبه ي تخت نشست و گفت : ـ بابا بيا بيرون حال و هوات عوض ميشه . مامان اينا رو راضي كنم سفر ميايي ؟ خودشون هم مايل هستند . منم ميخوام برم . اين چه تابستونيه ؟ روشو سمت گلابتون كه چشم هاشو بسته بود گردوند ، لب برچيد و آروم گفت :ـ فرزين هم نيست . قلب گلابتون تند تند كوبيدن گرفت . فرزين ، بعد اين اسم اسم آيدين ...با دو دست شقيقه هاشو محكم گرفت و دندون هاش رو هم كليد شد . هنوز هم يادآوريش سخت بود ، يادآوري شكستي ناخواسته ، فروريختن باور هاش ، از دست دادن بخشي از اعتماد به نفس و غرورش ...هنوز هم براش سخت بود . آهو با وحشت مچ هاي دست او نو گرفت . پشيمون بود از يادآوري خاطرات گلابتون ، ولي اسم فرزين ناخواسته به زبونش جاري شده بود . وقتي فك هاي قفل شده ي گلابتون و فشاري كه از دست هاي ضعيفش به شقيقه اش وارد ميشد رو ديد با گريه و زاري گفت : ـ گلاب غلط كردم ، ببخش ...گلاب جونم ...گلابتون بعد چند ثانيه به خودش اومد اما از فشار عصبي اي كه تحمل كرده بود دست هاي آهو رو پس زد ، چشم هاشو باز كرد و با فرياد گفت : ـ برو بيرون آهو ...همين الان . آهو با گريه اتاقش رو ترك كرد . دامون كه با سيب نيمه خورده اي از آشپزخونه خارج شده بود گفت :ـ چي شده ؟ آهو بي جواب سمت در رفت كه دامون با صداي بلند تر گفت :ـ با تو ام آهو ، ميگم چي شده ؟ چرا گلاب داد زد ؟آهو از لحن تحكم آميز او ايستاده بود ، بيني شو بالا كشيد و گفت :ـ هيچي ، گلاب حوصله مو نداره ، منم دارم ميرم . دامون كمي نگاهش كرد بعد از روي اپن دستمال برداشت رفت جلو سمتش گرفت و گفت :ـ صورتت رو پاك كن ، خب اين گريه داره ؟ مثل بچه ها آب بيني ت راه افتاده ؟ آهو نتونست خنده شو كنترل كنه ، خنديد و دستمال رو گرفت . ـ والا خُلي .آهو دستمال رو گرفت و گفت : خودتي . و دستش سمت دستگيره رفت كه دامون ترسوندش و گفت :ـ چي گفتي ؟ آهو جيغي كشيد و در رفت . دامون به قاب در تكيه داد ، و حين نگاه كردن فرار او ، نيمه ديگر سيبش رو گاز مي زد . *** گلابتون كنار باغچه روي زانو نشسته و گلبرگ ِ گل رز سرخي كه ساقه ش كمي خميده شده را آرام آرام با انگشتش نوازش مي كرد . حس لطيف گل تموم حس هاي بدش رو دور مي كرد . لبخند نزد اما سعي كرد به چيزي فكر نكنه ، سكوت حياط ، نوازش گل ، آرامش ...دوست داشت در اون لحظه گم بشه . به گل چشم دوخت و باز لمسش كرد . متوجه شخصي كه وارد حياط شده ، آرام در رو بسته و حين گذشتن از كنار باغچه متوجه او شده و ايستاده و نگاهش مي كرد نبود . روحش پژمرده بود اما هنوز زيبايي اش همون زيبايي قبلي بود . موهاي لطيفش پشتش ريخته بود و طره اي كه از كنار بازو اش سر خورده با نسيم ملايمي كه مي وزيد جا به جا مي شد . ساقه خميده رو با احتياط گرفت و گل رو به صورتش نزديك كرد . مشامش پر شد از رايحه خوش گل . عميقيا رايحه گل رو با دم به ريه هاش كشيد و چند ثانيه بعد بازدمش رو رها كرد و آرام بلند شد . با بلند شدنش صدايي به گوشش خورد .ـ سلام . كمي ترسيد برگشت . با ديدن ماني كه چشم بر نمي داشت خودش معذب شد و نگاهش رو به زمين دوخت . ـ سلام . د رمقابل معذب شدن او ماني هم نگاهشو از صورت او پس كشيد و گفت : ـ نترسوندمتون كه ؟! آرامي سري تكون داد و گفت:ـ نه . ماني لبخندي زد . گلابتون بي حوصله بود . مي خواست تنها باشه . براي اينكه لحظات بينشون كش نياد گفت : ـ با دامون كار داريد ؟ ماني همان طور كه نگاه هاي مقطع بهش مي انداخت گفت : ـ بله . قبل از اينكه گلابتون عذرش رو بخواد گفت :ـ اومدم با هم بريم يه سر پيش پدر ، بعد ميريم شب شعر ، اگه شما هم دوست داريد ...گلابتون سرش رو بالا گرفت نگاهش كرد و به سردي ميون حرفش گفت :ـ نه ممنون . و سمت خونه راه افتاد . ماني با تعجب بهش نگاه كرد و كمي با لبخندش بازي كرد ، نه ماسيده بود . نتونست دوباره لبخند بزنه . سردي گلابتون رو به وضوح حس مي كرد . قبلاً تو نگاهش غرور بود ولي حالا فقط سرد بود ، سرد ...سرد ...كنجكاو بود كه چرا ؟ *** ـ تو چه طوري ؟ ـ هي منم خوبم . ديگه تابستون و تعطيلات داره تموم ميشه . فرزين خنديد و گفت :ـ بدون من رفتي سفر ؟!! من كه راضي نبودم ، همون بهتر تعطيلاتت تموم شه . آهو لبخند زد و گفت :ـ نه اينكه تو نرفتي ، اول تو رفته بودي يادت نيست ؟ـ شوخي ميكنم خانومي ، فقط حسوديم ميشه كه پسراي فاميل باهات بودن .آهو كه از حرفاي او احساس لذت مي كرد با لبخند گفت :ـ از چي ميترسي ؟ ـ خودت ميدوني . ـ نترس بابا از من بهترون باشه كه ...ـ هيسسسس ....از تو بهترون ؟ مثلاً كي ؟ آهو طره اي از موهاشو دور انگشتش تابوند و در حالي كه بازي مي كرد گفت :ـ ديگه ديگه . ـ گلابتون رو مي گي ؟ ـ اوهوم ...ـ واي دختر آدم به دخترخاله ش حسودي نمي كنه كه . آهو با دلخوري گفت :ـ نخير حسودي نمي كنم كه ، واقعيت رو مي گم . همه ي فاميل بهش به يه چشم ديگه نگاه مي كنند . ـ نه اشتباه فكر مي كني . ـ فقط گلابتون شانس آورد كه مسائلش بين همين دو خانواده خودمون موند وگرنه همين ها معلوم نبود چه طور باهاش رفتار مي كردن .ـ خب گلابتون چه طوره ؟ خوبه ؟ كسي از رفتاراش شك نكرد ؟آهو كمي به گلابتون انديشيد بعد آهي كشيد و گفت :ـ نه ، خيلي بهتره ، فقط آروم شده ، خاله اينا هم گفتن گلابتون آروم شده . ـ اميدوارم زودتر خوب شه . حسادتي عبث در دل آهو ريشه مي كرد . چرا فرزين بايد هميشه نگران اون باشه ؟ نگران خوب و بهتر شدن ....هر چند خودش دلش به حال گلابتون مي سوخت . سعي كرد افكاري كه ضد حس دروني و قلبي ش بود رو پس بزنه . اون با تموم وجود گلابتون رو دوست داشت و هر روز براش دعا مي كرد كه بهتر شه . آخرين گفته فرزين رو به ياد آورد و جواب داد:ـ نگران نباش ، بهتر ميشه ، جلسات روان كاوي خيلي روش تاثير گذاشته . ـ خيلي خوبه . آهو دوست داشت بحث رو عوض كنه :ـ از مهر ميرم كلاس كنكور ...ـ خيلي خوبه ، گلابتون هم همرات مياد ؟آهو از اينكه دوباره بحث رو گلابتون چرخيده بود عصبي شد . روي تخت نشست و با اخمي كه براي خودش كرده بود گفت :ـ فرزين فعلاً خداحافظ بايد قطع كنم . ـ آخه چرا چي شد ؟ ـ خداحافظ نمي تونم صحبت كنم . قبل اينكه بهش فرصت بده دوباره چيزي بگه تماس رو قطع و گوشي رو خاموش كرد . دستشو با حرص بين موهاش كشيد . داشت به رفتارش و درست و غلط بودنش فكر مي كرد . شايد تند رفته بود . شايد فرزين منظوري نداشت ولي او زنگ زده بود تا كمي درباره ي خودشون صحبت كنند . چند وقتي همديگه رو نديده و او حساس شده بود .خواب آلود از اتاقش خارج شد كه ديد دامون جعبه شيريني به دست از پله ها بالا و سمتش مياد . خواب آلودگي اش پريد و گفت :ـ سلام . دامون كه شاد و شنگول به نظر ميرسيد گفت : سلام . و جعبه رو سمتش گرفت . آهو نگاه متعجبش رو از دامون گرفت و داخل جعبه رو نگاه كرد . بيش تر از اين نمي تونست كنجكاوي شو بروز نده . ـ بابت چيه ؟ دامون لبخند مرموزي زد و گفت :ـ ميتوني حدس بزني ؟ آهو كه وقتي كنجكاو ميشد دوست داشت سريعاً سر در بياره گفت :ـ واي دامون اذيت نكن اولي صبحي ، بگو چه خبره ؟ داشت شيريني بر ميداشت كه دامون جعبه رو عقب كشيد و گفت :ـ خانوم تا ظهر خوابيده ميگه اول صحبي اذيت نكن . آهو خنديد و گفت : خب همون ، بگو چه خبره ؟ ـ عمراً اگه بتوني حدس بزني . ـ پيشرفتي تو كلاس هاي گيتارت داشتي ؟ دامون با مسخرگي اخم كرد و گفت : ـ پيشرفت داشته باشم هم نميام شيريني پخش كنم . آهو تك خنده اي كرد و گفت :ـ در خسيس بودن تو كه شكي نيست . من نمي دونم حداقل بده دهنمو شيرين كنم . رو به دامون كه نگاهش با مكث رو صورت او مونده بود گفت : ـ هوووم ؟ چيه ؟ شاخ در آوردم . دامون موذيانه لبخند زد ، جعبه رو سمتش گرفت و گفت : ـ بردار . آهو يه شيريني خامه اي برداشت و با لذت گاز زد . دامون دوباره نگاهش كرد و گفت :ـ ديگه چرا موهاتو رنگ نمي كني ؟ آهو همون طور كه گونه هاش پر بود و شيريني رو مي جويد و گوشه لبش خامه اي شده بود با چشم هاي گرد شده نگاهش كرد . بعد جويدن با دست گوشه لبشو پاك كرد و گفت :ـ واي دامون تو رو چه به اين حرفا ؟دامون با لبخند پشت موهاشو خاروند و گفت : خب اون رنگ بهت مياد . آهو اگر در شرايط قبل بود از اين گفته ناراحت ميشد . حتي نپرسيد كه يعني اين رنگ زشته ؟ فرزين اعتماد به نفسش شده بود . آهو لبخند زد و از جعبه يه شيريني ديگه برداشت و با خنده گفت : چيه ؟ گازي به شيريني زد و گفت : بابا نمي خوام موهامو رنگ كنم ، تو هم تو كارهاي زنونه دخالت نكن . دامون شيرني رو از دستش گرفت گذاشت تو جعبه . آهو گفت :ـ اِ چرا همچين مي كني ؟ ـ آوردم دهنتو شيرين كني نه اينكه با شيريني باد كني . آهو خنديد و جواب داد : نترس نمي تركم . و خواست شيريني شو برداره كه دامون زد پشت دستش . همون طور كه دستشو ميماليد گفت :ـ دامون شيريني رو گاز زدم ، چرا گذاشتي اونجا ؟ بده مي خوام بخورم . دامون سمت پله ها رفت و گفت :ـ برو پايين صبحونه ت رو بخور . آهو با حرص گفت : آخر نگفتي چه خبره ؟ دامون با خونسردي گفت : خودت حدس نزدي . آهو خودشو بهش رسوند و در حالي كه كنارش از پله ها پايين ميرفت خواست با حرف حواسشو پرت كنه و شيريني شو برداره كه ديد تو جعبه نيست . به دامون كه داشت شيريني اي رو تو دهنش مي انداخت نگاه كرد و با تعجب گفت : ـ ديووونه شيريني منو خوردي ؟ دامون چپ جپ نگاهش كرد كه در نهايت آهو لبخند زد و گفت :ـ حداقل بگذار يه دونه ديگه بردارم . دامون سر جعبه رو كه زيرش بود برداشت و روش گذاشت و گفت :ـ بسه چاق ميشي . آهو زد زير خنده و گفت : ـ دامون خل شدي ؟ دامون با دست چپ يه پس گردني بهش زد و گفت : ـ بچه من ازت بزرگ ترم . آهو اخي گفت بعد گردنش رو ماليد و گفت : خب يادم رفته بود بزرگ تري . دامون ابرويي بالا انداخت و نگاهش كرد . آخرين پله رو

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 311
بازدید کل : 11658
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس